ابتدا روز ها از پی هم میگذشتند و من زندگی خوب و عاااالی داشتــــم.

من خیلی میخندیدم و به قول بچه هامان پیسر خنک و سبک مغز و البته دوجنسه ای بودم. خب نمیدونم چرا این حرفو بهم میزنن !!!

بعدش یه شب تلخ و سیاه و غمناک من داشتم طبق معمول گند کاری میکردم و این و اونو سر کار میذاشتم و کرم و میریختم و اینا که .

دختری به اسم ( یادم نمیاد الان ) اومد. خخخ یه همچین مخملی بود .

احساس کردم ژیگریه واس خودش .

اون روز دوشنبه بود ساعت 12 شب . من این جوری توی اتاقم نشسته بودم .

ولی خب اون شب خعلی ناراحت شدم به خاطر کاری که این سارا خانومم توش شریک بود .

بعدش فردای اون روز و فردای فرداش و فردا های بعدی یکی یکی از راه میومدن و من با ایشون آشنا شدم .

مخمل خوف و دوس داشتنی بود . ولی بعضی وختا خعلی منو اسیتم میکرد . ( اخه اون منو دوس نداشت . )

اما من احساس کردم اونو دوســــــــــ .

اون یه مدتی از پیش ما رفت که درساشو بوخونه .

ولی .

یه روز که اومدم دیدم گفته ساعت 5 حتمن بیا دلم برات تنگیده خخخخ . اون موقع ساعت 4.5 بود و سارا اون جا بود . خخخ ذوق مرگ شده بودم . ( البته نه که فک کنین من بچ بدیماااااا ولی خب سالا یه چیز دیگست .

اون یه وب واسم زد و منو خوشحال کرد اما وقتی باهام قهر کرد اون وبو حذفید .

این منصفانه نبود .

بعدش اونو من یه روز سر کار گذاشتم و اون خودشو ظاهر کرد خخخخ این شکلی به نظرم اومد . فداش شم .

اما اون هر شب اشک منو درمیاورد . ( البته هر شب نه ولی دقت کردم یه شب در میون باهام دعوا میکرد . )

ولی من منت کش خوبی بودمو قضیه رو جمعش میکردم .

اون خعلی حسودی میکرد . اما خب فک کنم دوستم داشت . هی میرفت با دخترا دعوا میکرد که چرا با این حرف میزنین خخخخ یه همچین قیافه ای تو لحظه ای که میفهمیدم جریان چیه ازش تو ذهنم به وجود میومد . وووییییییی

من هی گریه میکردم دیگه اشکی واسم نمیموند .

اما خب اون عشق کوشولوی من بود ( گرچه از من سنش یکمی زیاد تر بود ) ژیگر من بود .

اما توی یه روز ترسناک و بد اون بدون خودافظی رفت. من چند کیلو وزنم کم تر شد ( خخخ البته اینو جدی نگیرین .)

و اون حدود 14 روز خبری ازش نبود . از 7 تا 21 فروردین . فداش شم بلخره اومدش .

ولی اون منو فراموش نکرده بود بلخره اومد. ذوق مرگ شدم !!!

اگه دستم بش میرسید اولین و اخرین قتل زندگیمو انجام میدادم ولی خب حال نداشتم برم تبریز . پس یه چیزایی گفتم که البته نباید میگفتم ( سارا ببعشید که اون حرفارو زدم ) من صبح اون روز صبحونه نخورده بودم و اون موقع ساعت 5 بود و من 2 ساعت بود اومده بودم خونه و هیچ غذایی هم نخورده بودم و داشتم از گشنگی میمردم و هیش کسیم خونمون نبود . ولی

من بازم نشستم و یک ساعت واسه سارا " ببخشید" و "معذرت میخام" و "غلط کردم " و " دیگه بار اخرمه " و اینا نوشتم تا بلخره منو بخشید . خب من خعلی خوشحال بودم .

و دوباره سارا جووووووون کامی اومدش و من این شکلی شدم : خخخ

سارا هیچ وخت باهام قهر نکن گگگگگگگگگگگ

داستان زندگی من قبل و بعد از ...

اون ,یه ,ولی ,روز ,خب ,ساعت ,و من ,یه روز ,بودم و ,و اون ,اون روز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یا صاحب عصر و زمان ترجمه لغات کتاب درسنامه جامع زبان ارشد علوم پزشکی (لزگی) منتظران ظهورامام زمان نقده گيمريما shirin21 معلم باغبان باغ عشق ... مقاله ای دانشگاه های برتر Miraculos-maricat vps-poster خلاصه کتاب حقوق بشر در اسلام